نامه فاطمه شمس به چریک پیر اصلاحات

نوروز: فاطمه شمس عضو هسته مرکزی پویش موج سوم و همسر محمدرضا جلایی پور مسئول و سخنگوی کمپین حمایت از موسوی و خاتمی که این روزها ناجوانمردانه در زندان است در نامه ای به بهزاد نبوی و با اشاره به انتشار خاطرات چریک پیر اصلاحات و شکنجه هایی که بر او در زندان های ساواک رفته است او را نمادی برای مقاومت نسل امروز دانسته است.

آقای نبوی سلام

راستش را بخواهید، درست نمی‌دانم چه باید بنویسم و اصلا نمی‌دانم چه می‌خواهم بنویسم. فقط می دانم در مقابل آنچه دیروز و دیشب خواندم و شاهد بودم نمی‌توانم سکوت کنم. دیروز بخشی از خاطراتتان در زندان ساواک که در سایت‌ها منتشر شده بود را خواندم. فهم و تجسم خط به خط و کلمه‌به ‌کلمه‌اش برای منی که یک روز از آن روزها را تجربه نکرده‌ام بسیار دشوار و باورنکردنی بود. داستان سیانور خوردن شما در زندان برای اینکه مجبور به اعتراف نشوید و اینکه ساعت‌ها با پای برهنه در سلولتان راه می‌رفتید تا کف پایتان پینه ببندد و تحمل شلاق‌های شکنجه‌گران برایتان راحت‌تر شود، برایم بسی غریب بود. به قصه‌ای می‌مانست. اما قصه نبود. حقیقت داشت. اتفاق افتاده بود. آن هم نه برای کسی که من نمی‌شناسم.

از دیروز که خاطراتتان را خوانده‌ام از خودم بارها پرسیده‌ام آرمانتان مگر چقدر مقدس و مهم بود که حاضر بودید به خاطر تحقق یافتنش از جان خود هم بگذرید و سیانور بخورید؟ از خودم پرسیدم چند نفر از مدعیان بی‌شمار امروز، آن روزها مثل شما آن‌چنان جان بر کف و فداکار، حاضر بودند جانشان را فدای آرمانشان کنند؟ راستش را بخواهید جواب روشنی برای سوالاتم نیافتم. جواب دیگران هم یا سکوت بود و یا سکوت!!

آقای نبوی عزیز

من عمرم کفاف به یاد آوردن روزهای شکنجه و اسارت شما در زندان ساواک را نمی‌دهد. یادم هم نمی آید حتی وقتی که انقلابی که شما حاضر بودید برای به وقوع پیوستنش از جانتان بگذرید، چگونه رخ داد. در این باره آموزگاری جز تاریخ، چه مکتوب و چه شفاهی نداشته‌ام..

اما آنچه دیشب با چشمان خودم دیدم، واقعی بود. نه کتاب بود و نه نقل سینه به سینه از بزرگتر‌ها بود و نه هنوز به تایخ پیوسته است. من با چشمان خودم، نگاه هوشیار و مضطرب و چهره نجیب شما را در بیدادگاهی که به دست سست عنصران و با چینشی چندش‌اور برپا شده بود دیدم. من با چشمان خودم دیدم که شما دستتان را زیر چانه‌ زده بودید و با حسرت و اندوهی عمیق گویی لحظه‌لحظه شکنجه‌های زندان ساواک را به یاد می‌آوردید و آن آرمانی که سال‌ها به خاطرش استقامت کرده بودید را بر باد رفته می‌دیدید. قطعا هم‌سنگران شما که در آن دادگاه حضور داشتند، بنا به تجربه زیسته مشترکی که با شما دارند، دردهای دلتان را از من جوان بهترمی‌فهمند. اما آقای نبوی! باور کنید برای من هم سخت بود که مردان بزرگ و نیک‌سرشت سرزمینم را در لباس مجرمین ببینم، در سکوتی غمگین، خیره شده به وقاحتی که پرده‌‌ها را مدت‌هاست دریده و بی‌افسار در حال تاختن است. نمی‌شد چهره معصوم و نجیب و نگاه نگرانتان را دید و ساکت نشست. نمی‌شد شما را آنچنان آرام و اندوهگین دید و نپرسید به کجا رسیده‌اند این مدعیان عدالت‌گستری و مهرورزی که مجرمان دادگاهشان عده‌ای انسان پاک و شریفند؟ به راستی چطور رویشان شد شما را در آن لباس بنشانند و با وقاحت تمام تصویرتان را به عنوان سردسته اغتشاشات پخش کنند؟ درمانده‌ام از این همه دریدگی و پرده‌دری.

آگاهی برای احساس سنگینی بار بعضی لحظات، لازم نیست که عمری بر آدم بگذرد یا در وضعیتی مشابه قرار گرفته باشد. گاهی تنها یک نگاه یا یک جمله کفایت می‌کند که درد تا مغز استخوان آدم را بسوزاند. نگاه آرام، خسته، نگران و هوشیار شما در دادگاه دیشب از آن دست نگاه‌ها بود که آتش به دل می‌زد و حرف‌ها داشت و آن اعتراف دلنشین‌تان هم از آن جمله‌های تاریخ‌ساز، وقتی به جای اعتراف گفتید: «من به موسوی خیانت نمی‌کنم»! چه می‌توان گفت یا نوشت در برابر این جمله، جز اینکه انسان در برابر گوینده‌ دلیرش کلاه از سر بردارد؟ در کلاس درس شما هنوز که هنوز است نسل ما باید الفبای جسارت و شجاعت را بیاموزد مرد بزرگوار!

آقای نبوی مهربان و نجیب
می‌دانم چقدر سخت بود برایتان که آرام بنشینید و به آن صحنه‌پردازی مضحک بنگرید و دم بر نیاورید. این را هم خوب می‌دانم که بر دل همسر مهربان و صبورتان چه رفت وقتی پاره تنش را بعد از ۵۰ روز درمقابل دوربین‌های دادگاه دروغ دید. شرح عاشقانگی‌های پاک و مقدس شما و همسر عزیزتان و دیدن آن صحنه‌ها و تجسم اینکه چه بر دل آن زن بزرگوار رفت، حتی نفس کشیدن را هم برایم سخت می‌کند. شاید چون به درد مشابهی دچارم و در برابر این همه دریدگی و بی‌شرمی افسارگسیخته‌ای که گریبان نیک‌سیرتان کشورم را گرفته مستاصل و اندوهگینم. تجربه‌ام و آبدیدگی‌ام به قدر شما و همسر بزرگوارتان نیست. اما از خود شما و منش‌تان یاد گرفته‌ام که ناامیدی معصیت است. باور کنید گاهی پیدا کردن نقطه‌ای روشن در این روزها سخت می‌شود. دوستانم یا به زندان افتاده‌اند، یا مخفی‌اند و یا فرار کرده‌اند. دیگر انگار هیچ نقطه ثباتی نیست. در این همه تاریکی پی نور امیدی می‌گشتم که کمی از بار جدایی‌ها و دوری‌ها و درد این وقاحت‌ها کم کند. گفتگوی تلفنی‌ با همسر عزیزتان و پاسخ شنیدنی ایشان را دوباره خواندم و پاسخ همسرتان شد تنها نقطه امید در دلم. جمله ای که مخاطبش تک‌تک چهره‌های خسته دادگاه دیروز و دادگاه‌های مشابه روزهای آینده‌اند، چه آنان که اعتراف کردند، چه آنان که نکردند و فقط نظاره‌گر بودند: عزیزان!‌ ما هیچ جا بدون شما نمی‌رویم! همین پشت در اوین بهترین جاست! منتظرتان می‌مانیم تا بیایید.

0 نظرات:

ارسال یک نظر